من يك شاه هستم

روزي فردريك كبير امپراطور روس، در اطراف برلين قدم مي زد كه با مرد بسيار پيري كه مثل شاخ شمشاد از جهت مخالف مي آمد روبه رو شد. فردريك از تبعه خود پرسيد: «تو كيستي؟» پيرمرد پاسخ داد: «من يك شاه هستم.» فردريك خنديد و گفت: «يك شاه، قلمرو سلطنت تو كجاست؟» پيرمرد مغرور پاسخ […]

بهترين تفريح انجام كار مورد علاقه است

مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد:

يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند.

سنگ هاي مرمر شما كدامند؟

مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.

تام هيكل

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد.

دعا كردن و سيگار كشيدن

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»

ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»

اردك هاي خود را به مدرسه عقاب ها نفرستيد

يك وقتي، حيوانات تصميم گرفتند در يك مدرسه آموزش مهارت هاي حيوانات شركت كنند. برنامه آموزشي آنها شامل دويدن، بالا رفتن، شنا كردن و پرواز كردن بود. همه حيوانات همه درس ها را انتخاب كردند.

سلف سرويس

«امت فاكس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفته بود براي صرف غذا به رستوراني رفت. او كه تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او پذيرايي شود. اما هر چه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشكيبايي او از اينكه مي ديد پيشخدمت ها كوچكترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينكه مشاهده مي كرد كساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

هر اندازه كه بتواني

روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!

به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟»

جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟»

چتر نجات شما را چه كسي مي بندد؟

چارلز پلوم، يكي از خلبانان نيروي دريايي بود. پس از 75 مأموريت جنگي، هواپيماي او مورد اصابت يك موشك زمين به هوا قرار گرفت. پلوم بيرون پريد و به اسارت دشمن درآمد. او دستگير شد و شش سال در يكي از زندان هاي دشمن حبس شد. او از اين مهلكه جان سالم به در برد و اكنون آنچه را كه از آن تجربه كسب كرده است تدريس مي كند.

اين ديگه خودكشي نداره كه!

ژاپن كه بودم يه روز دوشنبه رفتم سر كار. ديدم تو خيابون پر پليس و شلوغه. وضع غير عادي بود. يه كم پرس و جو كردم ديدم يكي خودكشي كرده. البته اينقدر تو ژاپن خودكشي زياد بود كه ديگه خيلي جاي تعجب نداشت. فهميدم طرف مهندس پيمانكار يه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان […]