پس و پيش رئيس
شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود […]
قاطر پير
باران بشدت مي باريد و مرد در حاليكه ماشين خود را در جاده پيش مي راند ناگهان تعادل اتومبيل بهم خورد و از نرده هاي كنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشين صدمه اي نديد اما لاستيك هاي آن داخل گل و لاي گير كرد و راننده هر چه سعي نمود نتوانست آن را از گل بيرون بكشد. به ناچار زير باران از ماشين پياده شد و به سمت مزرعه مجاور دويد و در زد. كشاورز پير كه داشت كنار اجاق استراحت مي كرد به آرومي آمد و در را باز كرد.
راهب جوان و زن زيبا
دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه […]
دو گدا
دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند. كشيشي كه […]
بيسكوئيت
يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد. او برروي يك صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او مردي نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
بگو چه مي بيني؟
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟» واتسون گفت: «ميليون ها ستاره.» هولمز گفت: «چه […]
آزمايشگاه اديسون
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.
گربه معابد بودايي
در معبدي گربه اي وجود داشت كه هنگام مراقبه ي راهب ها مزاحم تمركز آن ها مي شد. بنابراين استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه مي رسد يك نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختي ببندد. اين روال سال ها ادامه پيدا كرد و يكي از اصول كار […]
بازي پنج توپ
فرض كنيد زندگي همچون يك بازي است. قاعده اين بازي چنين است كه بايستي پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهداريد و مانع افتادنشان بر زمين شويد. جنس يكي از آن توپها از لاستيك بوده و باقي آنها شيشه اي هستند. پر واضح است كه در صورت افتادن توپ پلاستيكي بر روي زمين، […]
چگونه به هدف بزنيم؟
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او […]