من یقه پیراهن رئیس شرکت را با دو دستم گرفتم و او را به دیوار چسباندم و داد زدم: زونکن من را پس بده.
این گوشهای از خاطرات «مایکل» است که 26 سال پیش زمانی که در شرکتی به عنوان فروشنده و بازاریاب مشغول کار بود اتفاق افتاد. در آن روز سرد وخشک زمستانی خون جلوی چشمان مایکل را گرفت و تا زمانی که پلیش مداخله نکرد مایکل همچنان یقه پیراهن رئیس را در دستانش فشار میداد.
مایکل فردی قبراق و بشاش است که در سن 47 سالگی وقتی با شما دست میدهد قدرت او را حس میکنید، او ورزشکاری حرفهای بوده و هست. امروز مایکل مؤسس و رئیس شرکت «مِم کاردز» است. شرکتی که شهرتش را از انتشار کارتهایی که خلاصه کتابهای موجود در بازار را در اختیار خواننده قرار میدهد به دست آورد و انقلابی در صنعت اطلاعرسانی به پا کرد. همچنین مایکل از جمله سخنرانان بسیار مشهور در عرصه اشتغال و موفقیت حرفهای به حساب میآید. او عضو انجمن سخنرانان حرفهای آمریکاست.
به آن روز سرد و خشک زمستانی برمیگریدم، ساعت 7 صبح، زمانی که تمام اتفاقات از آنجا شروع شد. رئیس شرکت با مایکل تماس گرفت و به او گفت که جلسه بسیار حیاتی با یکی از مشتریان مهم شرکت راس ساعت 8 برقرار است و او میبایست به عنوان نماینده شرکت در آن جلسه حضور داشته باشد و پیش از آن که مایکل بتواند کلمه ای از دهانش خارج کند ارتباط تلفن، درحالی که گوشی همچنان زیر دوش حمام در دستانش بود، قطع شد. او به سرعت خودش را جمعوجور کرد و به شرکت رساند و به سمت میزش رفت اما وقتی به آنجا رسید در کمال تعجب دید که رئیس شرکت، نایب رئیس شرکت و مدیر خدمات شرکت در کنار میز او منتظرش هستند. مایکل چندان از دیدن آنها جا نخورد و تصورش بر این بود که اهمیت قضیه آنقدر زیاد است که رؤسای شرکت را نیز به سوی میز او کشانده. مدیر خدمات شرکت که در بین آن سه نفر از همه قویهیکلتر و تنومندتر بود با دیدن مایکل به سوی او رفت و کیفدستیاش را که شرکت به او داده بود از دستانش کشید و بعد از آن، رئیس به مایکل نزدیک شد و گفت: مایک، ما میبایست عذر تو را از شرکت بخواهیم، تو اخراجی.
مایکل پیش از آن در استخدام شرکت بازاریابی و پخش دستگاههای فتوکپی «ساوین» بود که قصد داشت بازار را از دست «زیراکس» خارج کند. مایکل بهترین و موفقترین بازاریابی شرکت به حساب میآمد. او در حال شکستن تمام رکوردهای فروش بود و نام او در اکثر خبرنامههای صنفی درج میشد. مایکل که استاد فروش لقب گرفته بود توانست در سن 21 سالگی بازاریاب شماره یک شرکت باشد. او 12 تا 14 ساعت در روز کار میکرد و سود میلیونی عاید شرکت میکرد، فروشی بی سابقه در تاریخ فعالیتهای شرکت.
اما چه پیش آمد که مایکل اخراج شد؟
نوع لباس پوشیدن او. مایکل عادت داشت همیشه شلوار گشاد و پلیور به تن کند و این موضوع رئیس او را آزار میداد تا حدی که او حاضر بود مایکل را که از بهترین نیروهایش به حساب میآمد از شرکت اخراج کند و مایکل هم آنقدر بر عقیدهاش در لباس پوشیدن اصرار داشت که اخراجش قریبالوقوع مینمود.
پدر مایکل کمو بیش در جریان مشاجرات پسرش و رئیس شرکت قرار داشت. روزی مایکل را دعوت کرد تا شام با او به رستوران دریایی مورد علاقهشان بروند. وقتی سرمیز نشستند، پدر مایکل روبه او کرد و گفت: خرچنگ میل داری یا هاتداگ؟ مایکل که به تازگی از دانشگاه بازگشته بود و به اندازه تمام عمرش در آنجا هاتداگ خورده بود از سؤال پدر تعجب کرد. مایکل گفت پدر این چه سؤالی است که میپرسید؟ پدرش روبه او کرد و گفت: مایکل، باید یک چیز را خوب یادبگیری و آن این است که اگر همواره دیگران را در اشتباهات خودت مقصر بدانی و کارت را به سادگی ترک کنی باقی عمرت را میبایست با هاتداگ سر کنی، اما اگر می خواهی دندان بر گوشت لذیذ خرچنگ بگذاری می بایست مسئولیت کارهایت را به عهده بگیری و دیگران را سرزنش نکنی. مایکل پس از آن شب همواره با کتوشلوار بر سر کارش حاضر میشد، لباسی که موفقیتها و رکوردشکنیهای مایکل با آن شروع شد.
پس از مدتی نه چندان طولانی مایکل با دومین چالش جدی در کارش مواجه شد و آن زمانی بود که پس از نقلمکان به محل جدید کارش و تجربه شرایط دشوار کار و زندگی در خارج از شهر به این نتیجه رسید که تا به حال در باد ریاست نمایندگی به اصطلاح جدید خوابیده که در عمل هیچ سودی برایش ندارد و درآمدش در سطح یک فروشنده معمولی است و نه کسی که روزی رکورددار بازاریابی و فروش محصولات شرکت بود.
مایکل که میخواست این امر برایش مسجل شود با چند شرکت فروش و تامین دستگاههای کپی در اطراف و اکناف تماس گرفت تا مشخص شود ظن او بیدلیل نبوده. اما جایی که خود مایکل نیز به اشتباهش اعتراف میکند آنجاست که او اطلاعاتی که از شرکتهای رقیب به دست آورده بود را در سطل زباله اتاقش ریخت و یکی از کارمندانش نیز به شکلی کاملا اتفاقی با آنها برخورد کرد و باقی ماجرا مشخص است که ایستادگی در برابر وسوسه قدرت کاری بس دشوار که از عهده کارمند مایکل برنیامد و مایکل سر از دفتر رئیس شرکت درآورد.
در نتیجه تمام این کشوقوسها مایکل با توجه به این که به تمام اطلاعات شرکت و مشتریان آن دسترسی داشت و هر لحظه احتمال آن بود که سر از شرکتهای رقیب درآورد، از آنجا اخراج شد.
مایکل میگفت: آن ها حضور من را تهدیدی بالقوه برای شرکت میدانستند و تصورشان بر این بود که من قصد دارم تا مشتریان شرکت را به مشتریان خودم در شرکت جدیدی تبدیل کنم. ابتدا حس خیانت وجودم را دربرگرفت و تا روزی که رئیس از من خواست تا به عنوان نماینده شرکت در جلسهای شرکت کنم، ادامه داشت. آن روز زمانی که مدیر شرکت کیفم را از دستانم بیرون کشید حس خیانت تبدیل به خشم و نفرت شد. پس از آنکه پلیسها رسیدند کیفم را مهرو موم کردند و کارمان به دادگاه کشیده شد.
یک سال ونیم از آن ماجرا گذشت و مایکل سرانجام دعوا را برد و کیفش را از دادگاه پس گرفت. او پس از اخراجش با اولین کسی که تماس گرفت پدرش بود. او در این باره میگفت:«شما میتوانید در مواقع سختی با کسی تماس بگیرید که با او جشن گریه و زاری را بیندازید و یا با کسی تماس بگیرید که بتوانید از همفکری با او استفاده کنید». مایکل عقیده دارد در دنیا دو نوع از افراد وجود دارند: « نوع اول کسانی که به شما دلگرمی میدهند و دوم کسانی که شما را دلسرد میکنند، کسانی که شما را بالا می کشند و یا کسانی که شما را به پایین فشار میدهند». من بسیار خوشبخت بودم که در این موقع پدرومادرم هردو به من دلگرمی دادند.
مایکل تصمیم گرفت خشم وغضب خود را با عزم و اراده عوض کند. او توانست با شرکت «استوارت» به توافق برسد و کار بازاریابی آنجا را در دست بگیرد. آپارتمان نقلی را اجاره کرد و شروع به خرید دستگاههای کپی کرد و آنها را در آپارتمان انبار کرد. پس از مدت کوتاهی آشپزخانه، پذیرایی و حتی اتاقش نیز از دستگاه کپی پر شد و آنجا بود که مایکل تصمیم به اجاره دفتری گرفت و یک منشی و یک مدیر خدمات داخلی نیز استخدام کرد تا کارش را بهتر پیش ببرد.
دفتر مایکل آن قدر کوچک بود که دفتر خدمات داخل حمام واقع شده بود و هرکس که قصد استفاده از سرویس بهداشتی را داشت میبایست از خجالت مدیر خدمات نیز دربیاید.
مایکل فروش دستگاههای کپی که از شرکت «استوارت» خریداری کرده بود را آغاز کرد. او که نماینده مجاز خرید و فروش به حساب نمیآمد از داشتن تکنسینهای آموزش دیده شرکت محروم بود اما توانست در اولین معامله بزرگ، شرکت و رئیس سابقش را پشتسر بگذارد و تامین دستگاههای کپی شرکتی با نام «بالی» را به عهده بگیرد.
معاملهای به ارزش 25 هزار دلار که نقطه عطفی در زندگی حرفهای مایکل بود. او پس از آن در سن 24 سالگی به عنوان جوانترین بازاریاب و فروشنده تاریخ شرکت «شارپ» به آنجا رفت و توانست با توجه به اعطای نمایندگی رسمی شارپ به درآمد بالایی دست یابد. مایکل تا قبل از 30 سالگی تبدیل به یک میلیونر شده بود و اتومبیل مرسدس بنز و جگوار او در جلوی خانه ویلایی بسیار مجللش پارک بود.
مایکل معتقد است که رو در رو قرار گرفتن با رئیس سابقش و مشاجرات لفظی بین آنها خیلی هم به ضرر او تمام نشد زیرا مایکل بهترین رئیس زندگیاش را کسی میداند که در آینه میبیند. او هیچگاه شما را اخراج نمیکند و معتقد است هرآنچه اتفاق میافتد دلیلی دارد و این شمایید که باید از آن دلایل استفاده کنید و با ساختن شخصیت جدیدی از خود و گرفتن انرژی لازم قدم در راه دیگری بگذارید.