مردي از روي كاتالوگ، يك دوچرخه براي پسر خود سفارش داده بود. هنگامي كه دوچرخه را تحويل گرفت، متوجه شد كه قبل از استفاده از دوچرخه خودش بايد چند قطعه آن را سوار كند. با كمك دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندي كرد و در گاراژ كنار هم چيد. با وجود اينكه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه كرد ولي موفق نشد كه قطعات دوچرخه را به درستي سوار كند. متفكرانه به همسايهاش نگريست كه مشغول كوتاه كردن چمنهاي حياط منزل خود بود. تصميم گرفت از او كمك بخواهد كه در مسائل فني بسيار ماهر بود.
مرد همسايه كمي به قطعات دوچرخه نگاه كرد كه در گاراز چيده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار كردن آن كرد. بدون اينكه حتي يك بار به دفترچه راهنما نگاه كند. پس از مدت كوتاهي تمام قطعات به درستي سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجيب است! چطور موفق شديد بدون خواندن دفترچه راهنما اين كار را انجام دهيد؟»
مرد همسايه با كمي خجالت گفت: «البته اين موضوع را افراد معدودي ميدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نيستم.»
بعد با حالتي سرشار از اعتماد به نفس، لبخندي زد و اضافه كرد: «و آدمي كه نوشتن بلد نيست بايد حداقل بتواند فكر كند.»