صحبت من تنها در مورد نفس اخراج شدن نیست بلکه درسهاییست که به واسطه آن اخراج شدن آموختم. آن واقعه زندگی من را به واقع تغییر داد و در عین حال باعث شرمساریام نیز شد و شاید به همین دلیل بود که این موضوع را به مدت نیم قرن به فراموشی سپرده بودم و از اهمیت آن بیاطلاع بودم.
اما اکنون قصد دارم تا داستان را به طور کامل برایتان تعریف کنم:
پدرم جک مکیکی، خبرنگار «آسوشیتدپرس» در «سنپال» ایلات مینهسوتا بود. دوران کودکیام را با حداقلها پشت سر گذاشتم و پدرم همواره در طول تعطیلات تابستان و کریسمس اصرار می ورزید تا من سر کار بروم؛ کارهایی از قبیل چیدن میلههای بازی، پخش روزنامه و مجله و جمعآوری توپهای گلف.
سال سوم دبیرستان بودم که به واسطه ارتباطات پدرم کاری آبرومند در یکی از فروشگاههای فروش لباس در مرکز شهر «سنپال» پیدا کردم.
کار جدید من- نشان دان شلوار، جوراب، کراوات، دستمال گردن به مشتریان- شاید بهترین کار دنیا نبود، اما وقتی به کارهای گذشتهام نگاه میکردم مسلما راضیکننده بود. شاید بتوان گفت بزرگترین مزیت این کار برای من در سنین نوجوانی و جوانی، آشنایی با فوت کوزهگری در تجارت و خرید و فروش بود.
جوانان معمولا سبکبار و بیخیالند و افکار آنها از هر نوع قیدوبندی آزاد است، به همین دلیل هیچوقت دغدغه از دست دادن کارشان را ندارند. شاید به این دلیل که پدرم راه را برای یافتن شغلی مناسب برایم هموار کرد، هیچگاه ارزش واقعی کارم را ندانستم و این درحالی بود که به دلیل ارتباط خوبی که با صاحب فروشگاه داشت آن کار را برایم دستوپا کرد، پس من در واقع کار سختی برای نگه داشتن کارم نداشتم.
آنها هیچوقت از انضباط کاری با من حرفی نزدند. از طول کشیدن بیش از حد ساعات ناهار من گلایه نکردند و من را برای دیر رفتن به سر کار و یا ترک کردن زودهنگام محل کارم مورد ملامت قرار ندادند. همگی ما آن ضربالمثل قدیمی را شنیدهایم که «رو بدی آستر میخواد». بله این مصداق رفتار من بود.
همین عادات کوچک و نامناسبم باعث شد تا کمکم همکارانم در فروشگاه من را به چشم پسر لوس و قدرنشناسی ببینند که پدرش با صاحب فروشگاه آشناست و همین باعث ماندنش در آنجا شده. اما اوضاع زمانی کاملا رو به وخامت گذاشت که من شروع به گرفتن مرخصیهای متعدد کردم. چرا؟ چون رویای تبدیل شدن به گلفبازی حرفه ای وجودم را تسخیر کرده بود. اما بنابردلایلی هیچگاه نتوانستم یک گلفباز حرفهای شوم.
در ابتدا مرخصیهای یک ساعته، بعد از مدتی دو ساعته و رفته رفته مرخصی نصف روز و سپس کل روز را مرخصی می گرفتم تا خودم را به مسابقات گلف برسانم. اتفاقی که افتاد مدیریت فروشگاه دیگر هیچوقت با من تماس نگرفت تا سرکارم برگردم، در عوض مستقیما به سراغ پدرم رفتند و گفتند: پسر حواسپرتی است، خواستههای نابهجای زیادی دارد، ما نمیتوانیم به او اعتماد کنیم، پسر خیلی خوبی دارید ولی…
من اخراج شدم
هرچقدر از خرد شدن شخصیتم بگویم کم گفتهام. من اخراج شدم! پدرم من را مجبور کرد نامه ای برای عذرخواهی به قلم خودم بنویسم. میگویند انسان میبایست از اشتباهاتش درس بگیرد و به راستی اینطور بود. اخراج از کار و بدل شدن به عنصری نامطلوب، علیالخصوص وقتی میدانی که این موضوع 100 درصد تقصیر تو بوده، برایم آسان نبود. من خودم و خانوادهام را شرمسار کرده بودم.
اما چه درسی از این اخراج ناگوار و آن شرایط ناخوشایند گرفتم؟
1. وقتی فردی از اقوام و یا دوستان ذی نفوذتان کاری برای شما پیدا می کند، همواره به خاطر داشته باشید که شما آن کار را به خاطر شایستگیهایتان به دست نیاوردهاید و مهم نیست چقدر اطرافیانتان با شما مهربانانه رفتار میکنند. واقعیت این است که شخص دیگری پشت صحنه اینطور خواسته است، پس به دنبال اثبات شایستگیهایتان نیز باشید.
2. مصر باشید تا در کارهای نه چندان خوشایند که شاید بسیاری از همکارانتان از زیر آنها شانه خالی میکنند کمک کنید. خودتان را درگیر کنید تا دیگران به شما بپیوندند.
3. به دنبال موقعیتی بگردید تا بتوانید دقایقی دیرتر از سایرین محل کارتان را ترک کنید و یا زودتر از سایرین به محل کارتان بیایید.
4. این را بدانید که به دست آوردن یک کار به معنای تمام شدن کار نیست و موفقیت محسوب نمیشود. موفقیت یعنی نگه داشتن کار و پیشرفت در آن.
5. همواره سعی کنید در ابتدای راهتان دوستی قابل اطمینان پیدا کنید؛ کسی که بتوانید با او به راحتی حرف بزنید و او صادقانه پاسخ شما را بدهد.
6. حتی در صورتی که کار شما یک کار موقت و یا برای پر کردن اوقات بیکاریتان است، هیچگاه نگذارید همکارانتان از این موضوع بویی ببرند، اگر همکاران شما حس کنند کار موقت شما، که چندان برایتان اهمیتی ندارد، کار دائم آن هاست، برایشان چندان خوشایند نخواهد بود.
خوشبختانه من این نکات را خیلی ساده و راحت آموختم و قسم خوردم که دیگر هیچ وقت نگذارم از یادم بروند و باور کنید در تکتک کارهایی که پس از آن داشتم مراقب رفتارم بودم و کاملا حرفهای عمل می کردم.
دوسال بعد…
دوسال بعد و حدود 6 بلوک پایین تر از محل کار سابقم دقیقا مشابه همان کار توسط رقیب «هاوارد» به من پیشنهاد شد و این بار در قسمت کتوشلوار و پالتو مردانه.
سود خوبی از کمیسیون فروش نصیبم شد، در تصمیمگیری برای سفارشات جدید فروشگاه داخل شدم. دوستان بسیار خوبی در این بین پیدا کردم، که همچنان با بسیاری از آن ها در ارتباطم و زمانی که 15 سال پس از آن شرکت پاکت سازیام را افتتاح کردم، انبار شرکتهای دوستانِ من تا سقف از پاکتهای شرکت ما پر میشد. هیچکدام از این موفقیتها شامل حالم نمیشد اگر من در فروشگاه هاروارد آن تجربهها را به دست نمیآوردم.
درسهایی که از اخراج شدن آموختید را برای موفقیت هرچه بیشتر در کار جدید به کار گیرید.