تا اينكه يكبار دوستانش او را وادار كرده و لباس ها را در تشتي مي ريزند. آنها آب و پودر هم داخل آن اضافه مي كنند و به او مي گويند تا وقتي برگشتيم بايد اينها را شسته باشي. وقتي دوستانش از آنجا خارج مي شوند او هم گوشه اي مي خوابد تا اينكه فرمانده ساداتي صدا مي زند كه تشت را كارش دارم برام بيارين. او توجهي نمي كند. فرمانده به داخل چادر مي آيد و حرفش را تكرار مي كند. او خودش را به خواب مي زند تا اينكه واقعا به خواب مي رود.
بعد از چند ساعت كه دوستانش مي آيند او را بيدار كرده و كلي از او تشكر مي كنند. او داستان را مي پرسد و آنها در جواب، از او بخاطر شستن لباس ها تشكر مي نمايند و حتي به خاطر مرتب كردن و جارو كردن چادر.
او تازه متوجه داستان مي شود و به سراغ فرمانده مي رود. تا چشمش به شهيد جليل ساداتي مي افتد فرمانده به او مي گويد حق نداري تا من زنده هستم و شهيد نشدم در مورد اين داستان با كسي حرفي بزني.
از آن تاريخ به بعد اين شخص نه تنها براي كارهاي خدماتي شانه خالي نمي كرد حتي استقبالم مي كرد.