يك روز مرد فقيري با لباسهاي مندرس و موهاي ژوليده وارد فروشگاه شد و عمداً نزديك پيشخوان آمد. قبل از آن كه مرد فقير به پيشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بيرون پريد و فروشندگان را به كناري كشيد و با تواضع فراوان به آن مرد فقير خوشامد گفت و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جيبهايش را بگردد تا پولي براي يك تكه شيريني بيابد.
صاحب فروشگاه خيلي مؤدبانه شيريني را در دستهاي مرد فقير قرار داد و هنگامي كه او فروشگاه را ترك ميكرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظيم ميكرد.
وقتي مشتري فقير رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت كنند و پرسيدند كه در حالي كه براي مشتريهاي ثروتمند از جاي خود بلند نميشويد، چرا براي مردي فقير شخصاً به خدمت حاضر شديد.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: «مرد فقير همهي پولي را كه داشت براي يك تكه شيريني داد و واقعاً به ما افتخار داد. اين شيريني براي او واقعاً لذيذ بود. شيريني ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر كه براي مرد فقير، خوب و باارزش است.