روزي چارلز و همسرش در رستوراني نشسته بودند. مردي به آنها نزديك شد و گفت: «تو پلوم هستي! در يكي از نبردهاي هوايي، جنگنده هاي دشمن را تعقيب كردي و سپس تو را زدند و سقوط كردي!»
پلوم پرسيد: «تو از كجا اين مطلب را مي داني؟»
مرد پاسخ داد: «من چتر نجات تو را بستم.»
پلوم تعجب كرده بود و نفس در سينه اش حبس شده بود. مرد كه با غرور مشتش را در هوا تكان مي داد گفت: «مطمئن بودم كه كار مي كند.»
پلوم حرف او را تأييد كرد و گفت: «مطمئناً كار كرده است چون اگر كار نمي كرد من الآن اينجا نبودم.»
آن شب پلوم از فكر آن مرد نتوانست بخوابد. او مي گويد: «خيلي مايلم بدانم او در لباس فرم نيروي دريايي چه شكلي بوده است؛ يك كلاه سفيد، يك دستمال در پشت و بندهاي آويز منگوله دار. نمي دانم چند بار او را ديده ام و حتي به او يك سلام صبح بخير يا چيزي مثل آن نگفته ام، فقط به خاطر اينكه من خلبان جنگنده بودم و او ملوان.
پلوم به ساعاتي فكر كرد كه آن ملوان پشت يك ميز چوبي طويل در سالن هاي زير كشتي، با دقت چترها را ترميم مي كرده، آنها را تا مي زده و با نگراني سرنوشت كسي را كه نمي شناخته رقم مي زده است.
اكنون پلوم از مخاطبين خود مي پرسد: «چه كسي چتر نجات شما را مي بندد؟»