پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.»
ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برميداشت، آن مرد هم همين كار را ميكرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نميخواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد: «حالا ببينم اين مرد بيادب چكار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكوئيت را نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست. او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد. از خودش بدش آمد. يادش رفته بود كه بيسكوئيتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بيسكوئيتهايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آن كه عصباني و برآشفته شده باشد. در صورتي كه خودش آن موقع كه فكر ميكرد آن مرد دارد از بيسكوئيتهايش ميخورد خيلي عصباني شده بود و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرتخواهي نبود.