به گزارش بانکی دات آی آر، یک بانکی که نخواست نامش در گزارش آورده شود در علوم کامپیوتری مهارت زیادی دارد و پس از چند سال خدمت صادقانه در بانک به عنوان یکی از کارکنان ستادی مسئول فنی محل خدمتش گردید.
از این جا به بعد ماجرا را از زبان خودش بخوانید:
خیلی خوشحال بودم که بعد از چند سال کار صادقانه و بدون حاشیه به رتبه خوبی دست یافتم. مسئول فنی حقوق بیشتری دریافت نمی کرد اما یک کلاس کاری بالاتری نسبت به مسئولیت قبلی ام داشت و این امر مرا شاد می کرد.
انگار خبرهای خوش پشت سر هم می آیدبه فاصله یک هفته در آزمون سراسری درمقطع کارشناسی ارشد هم پذیرفته شدم و شادی های به توان دو رسید.
غافل از اینکه این شادی مدت زیادی دوام نخواهد داشت. بعد از 2 ما کار در مسئولیت مسئول فنی همه تلاشم را به کار می بستم که مدیر بالادستی را راضی نگه دارم از سوی دیگر کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود و آخر هفته ها دانشگاه می رفتم البته همانطور که خیلی از شما می دانید کارکنان ستادی معمولا 5 شنبه ها تعطیل هستند و از این جهت هم شانس آورده بودم.
در یک روز زیبای پاییزی جلسه ای در دفتر کار مدیرمان برگزار شد من به همراه سایر همکاران در جلسه نشسته بودیم در اواسط جلسه خانم رئیس در جمع و بدون مقدمه گفت خانم… شما جدیدا دانشگاه قبول شدی و نمی توانی از پس مسئولیت فنی بربیایی آقای … شما کار ایشان را انجام بده و به من هم گفت کارهای قبلی ام را انجام دهم.
قیافه ام واقعا دیدنی بود حالا که یادم می آید حسابی خنده ام می گیرد خانومانه موقعیت را تحمل کردم و به یک چشم بسنده کردم و بعد از جلسه خانومانه به سرویس بهداشتی مراجعه کردم و یک دل سیر گریه کردم بعد صورتم را شستم و از آنجا بیرون آمدم.
همکاری که جایگزین من شده بود سابقه کاری کمتری نسبت به من داشت تازه داماد بود و خیلی خوش برخورد من به ناگاه از او متنفر شدم واقعا دلم می خواست سر به تنش نباشد حتی وقتی صدایش را می شنیدم حالم بد می شد من دو تا چاره بیشتر نداشتم یا عکس العمل احساسی نشان بدهم و یا اینکه حرفه ای باشم.
“چیزی در ذهنم می گفت: این … از ترس اینکه من دارم ارشد می گیرم ترسیده جاش رو بگیرم برای همین اذیتم می کنه و گرنه این پسره چیش از من بهتر بود.
اینا دستشون توی یه کاسه است . می خوان منو از سر باز کنن به زودی زیر آبم رو می زنن و اخراج می شم.”
روزهای سختی بود توی خانه شوهرم هرچه می گفت فقط سر تکان می دادم احساس می کردم آواز می خواند اصلا حرف هایش را نمی شنیدم.
آدم کم حرفی هستم و کمتر درد دل می کنم حتی از موقعیتی که در کارم پیش آمده بود چه ارتقای رتبه وچه گرفتن آن چیزی به شوهر و مادرم نگفته بودم و به تنهایی بار سنگینی را به دوش می کشیدم.
روز سوم بعد از سه روز بی اشتهایی و بی خوابی تصمیم گرفتم اجازه بدهم زمان همه چیز را تعیین کند. سعی می کردم با همکار جانشینم زیاد برخورد نداشته باشم و وقتی هم با او برخورد می کردم فقط تلاش می کردم عادی باشم.
رئیس را که نمی شد نادیده گرفت اما خیلی سعی می کردم با چشم و حرکات بدن نشان ندهم که چشم دیدنش را ندارم. چراکه بدن ما حرف می زند اگر هرچقدر هم تلاش کنیم حرفی نزنیم بالاخر چشم ها و حرکات بدنمان حرف می زند.
5 ماه به این منوال سپری شد و با تمدید قراردادم کمی آرام شدم مشغول درس ها شدم و روحیه ام کمی بهتر شده بود . تلاش می کردم فشارهای کاری را به خانه منتقل نکنم و لحظاتی که منزل هستم با شوهرم خوب باشم.
او با پذیرش همزمان کار و تحصیلم برای من فداکاری زیادی کرده بود و تمام تلاشش را می کرد که فشار کار خانه کمتر باشد تابیشتر درس بخوانم پس درست نبود که با اخلاق تند آزارش بدهم.
بعد ازمدتی مدیر من را صدا کرد و مسئولیت بالاتری نسبت به شرایط قبلی و حتی مسئول فنی بودن به من داد . یک لحظه به افکار و احساساتم نگاه کردم و فهمیدم که نباید زود نتیجه گیری کرد.
واقعا اگر به ندای ذهنم گوش می دادم و با همکار و مدیرم درگیر می شدم الان چه عاقبتی داشتم؟
اخبار منتخب بانکی دات آی آر: